دسترسی متن کامل – بررسی نقش زن در قصههای گیلانی- قسمت 17 |
دانلود متن کامل پایان نامه در سایت jemo.ir موجود است |
ردی سه دختر داشت. بعد از اینکه فوت میکند چون کسی را نداشت که مراسم کفن و دفن را انجام دهد، پادشاه دستور داد تا مراسم او را انجام دهند. سپس از دخترانش خواست که هنرشان را بیان کنند. دختر اول گفت میتوانم فرشی ببافم که شاه با همهی لشکریان در آن جای گیرند. دختر دوم گفت میتوانم درون تخم مرغ غذایی بپزم که تمام شاه و لشکریان از آن بخورند و اضافه هم بیاید. دختر سوم هم گفت یک دختر به نام زرین گیسو و یک پسر به نام زرین کاکل به دنیا خواهم آورد.از آنجایی که پادشاه هیچ فرزندی از بقیه زنانش نداشت با دختر سوم ازدواج میکند. بقیه زنان به وی حسادت میکنند و با همکاری زن قابله جای فرزندان او را با توله سگ عوض کرده و بچهها را در جعبهای گذاشته و به آب میاندازند. پادشاه با دیدن توله سگها همسرش را زندانی میکند. آب جعبه را با خود میبرد و صیادی از کنار رود آن را میگیرد. به همراه همسر خود بچهها را بزرگ میکند. زرین گیسو وقتی میخوابید بالای بالشش سکههایی از طلا پدیدار میگشت و به این ترتیب خانواده امرار معاش میکردند. قابله از موضوع باخبر شده و بچهها را پیدا میکند. زرین کاکل عاشق دختری به نام چهل گیسو میشود. قابله نزد چهل گیسو میرود و از وی میخواهد شروطی برای ازدواج بذارد. زرین کاکل نیز برای یافتن سیب سیبان، انار خندان، آسیاب زرین، مرغ سخنگو و کلاه زرین راهی سفر میشود. با کمک دختر پریان همهی آنها را به دست آورده و بنابر شرط دختر پریان با وی ازدواج میکند. قابله از اینکه زرین کاکل همهی آنها را بدست آورده بود، تعجب کرد. نزد شاه رفت و به وی گفت چطور این چیزها نباید برای شما باشد! شاه نیز عصبانی شد و دستور داد زرین کاکل را فرا بخوانند. زرین کاکل نیز با همسران خود و مرغ سخنگو به نزد پادشاه رفت. مرغ سخنگو شرطی را برای سخن گفتن خود گذاشت که باید قابله و همه زنان پادشاه در مجلس حضور یابند. سپس شروع به سخن گفتن کرد و تمام سرگذشت زرین کاکل و زرین گیسو و مادرشان را بیان کرد. پادشاه ،قابله و سایر زنان خود را مجازات کرد و مادر زرین کاکل را آزاد نمود و با خانوادهاش زندگی کرد.
شخصیتها:
زن: دو دختربزرگتر درویش، دختر سومی درویش، سایر زنان پادشاه، چهل گیسو، قابله، همسر صیاد، زرین گیسو، دختر پریان.
مرد: پادشاه، پیرمرد، زرین کاکل، وزیر.
حیوانات: توله سگ، سگ، الاغ، دیومرغ سخنگو.
4-30-15 قصه (15): داستان یک مشت و یک نصفه مشت
در روزگاری مردی ساده با همسرش زندگی میکرد. مرد قصد بردن گندم خود را به آسیاب داشت. لذا بار گندم خود را بر چهارپای خود گذاشت و به راه افتاد. چون چوب دستی نداشت چهار پا را رها کرده و بالای درخت میرود. مردی رهگذر به وی هشدار میدهد که از درخت خواهد افتاد. ولی او توجهی نمیکند. بالاخره از بالای درخت میافتد. به دنبال مرد رهگذر میدود. به مرد گفت: چون تو این اتفاق را پیشبینی کردی پس حتماً یا خدا هستی یا برادرزادهی خدا. پس پیش بینی کن که من کی خواهم مرد. چون مرد ساده دل بسیار اصرار ورزید. رهگذر گفت: من برادرزادهی خدا هستم و تو بعد از اینکه حیوانت سه بار خطا کرد تو خواهی مرد. حیوان سه بار خطا کرد و مرده ساده دل تصور کرد که خواهد مرد. مرده ساده دل چون حیوانش را گم کرده بود و میدانست که حیوان به سمت آسیاب میرود به آن سمت روانه شد. از آسیابان سراغ الاغ خود را گرفت. چون آسایان میخواست او را از سر خود باز کند گفت: الاغ تو نزد کدخدا است. مرد به سمت خانهی کدخدا رفت و جنجال به پا کرد و سراغ الاغ خود را گرفت. کدخدا از ترس آبروریزی یک الاغ با بار گندم به مرد داد. مرد به منزل برگشت. همسرش چون طرز پخت نان را با آن گندم نمیدانست به مرد گفت: برو و از کدخدا بپرس چقدر نمک لازم است؟ کدخدا نیز پاسخ داد: یک مشت و نیم مشت. در بین راه چون فراموش میکرد مرتب این جمله را با خود تکرار مینمود. برای کشاورز سوتفاهم شد و او را کتک زد. در ادامه راه برای اقوام پسری که فوت شده بود سوتفاهم شد و او را کتک زدند. کمی که رفت برای اقوام عروس سوتفاهم شد و باز او را کتک زدند. در جنگل برای شکاربان سوتفاهم شد و او را کتک زد. از کنار جالیز عبور کرد، برای جالیزبان سوتفاهم شد و او را کتک زد. وقتی به منزل رسید ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و گفت چه مقدار نمک لازم است.
شخصیتها:
زن: همسر مرد ساده دل.
مرد: مرده ساده دل، رهگذر، آسیابان، کدخدا، کشاورز، اقوام متوفی، اقوام عروس، جالیزبان، شکارچی.
حیوانات: الاغ.
4-30-16 قصه (16): داستان خوشه برنج
در روستایی پسری با پدر پیرش زندگی میکرد. روزی به پدر گفت که من میخوام زن بگیرم. اما پدر گفت: من پولی برای عروسی تو ندارم. پسر گفت: من با یک خوشهی برنج زن میگیرم. پدر خندید و پسر را جدی نگرفت. ولی پسر مصمم بود. خوشه برنج را برداشت و به راه افتاد. شب به خانهای رسید. از صاحب خانه خواست که شب را آنجا بماند. صاحب خانه گفت برای تو جا دارم، ولی برای خوشه برنج تو جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد خوشه را در لانهی مرغها میگذارم. صبح وقتی به دنبال خوشه رفت دید مرغها آن را خوردهاند. صاحب خانه به جای آن یکی از مرغهایش را به اوداد. پسر مرغ را برداشت و به راه افتاد. شب به خانهای رسید و خواست آنجا بماند. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم، ولی برای مرغ ندارم. پسر گفت: اشکالی ندارد. مرغ را در لانهی غازها میگذارم. صبح غازها مرغ بیچاره را له و لورده کرده بودند. صاحب خانه به جای مرغ، یک غاز
به او داد. پسر غاز را برداشت و با ره افتاد. شب به خانهای رسید. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم ولی برای غاز ندارم. پسر گفت: اشکالی ندارد. غاز را در طویله گوسفندان میگذارم. صبح دید گوسفندها غازش را کشتهاند. صاحب خانه به جای غاز گوسفندی به پسر داد. پسر گوسفند را برداشت و به راه افتاد. شب به خانهای رسید. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم، ولی برای گوسفندت جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد. در طویلهی اسبها میگذارمش. صبح دیدند که اسبها گوسفند را له کردهاند. صاحبخانه به جای گوسفند یکی از اسبهایش را به پسر داد. پسر اسب را برداشت و به راه افتاد. شب به خانهای رسید. صاحب خانه گفت برای تو جا دارم ولی برای اسبت جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد. اسب را در انبار شالی شما میبندم. صبح دختران صاحب خانه بیخبر از او برای جارو کردن انبار رفتند و هر جارویی که میزدند یک ضربه هم به اسب میزدند تا جایی که اسب مرد. صاحب خانه که این وضعیت را دید گفت: یکی از دخترانم را به تو میدهم. بدین ترتیب پسر یکی از دختران صاحب خانه را برداشت و به خانهی خود رفت. پدر از دیدن او تعجب کرد و پی به زیرکی و باهوشی او برد.
شخصیتها:
زن: دختران صاحب خانه.
مرد: پسر، پدر، صاحبخانهها.
حیوانات: مرغ، غاز، گوسفند، اسب.
4-30-17 قصه (17): داستان خارکن
در روزگاری مردی خارکن با همسرش زندگی میکرد. زندگی محقر و سادهای داشتند. تا اینکه یک روز زن خسته از این زندگی با خدای خویش راز و نیاز میکند و از وضعیت موجود شکایت میکند. هنگامی که به خواب میرود، مردی را در خواب میبیند که در حیاط خانهاش ایستاده است. مرد به او میگوید: حیاط خانه را تا بیست روز آب و جارو کن و این کار تو بدون اجر و مزد نمیماند. زن از خواب بیدار میشود و به خواب خود اعتنایی نمیکند. حیاط را تا بیست روز جارو میکند. روز بیستم مردی به خانه وارد میشود. مرد از زن میپرسد که چه میکنی؟ زن پاسخ داد که حیاط را جارو میکنم. مرد گفت: خداوند به تو اجر بدهد. از همسرش پرسید و زن پاسخ داد که هنوز از خواب بیدار نشده است. مرد از شغل همسرش پرسید: زن پاسخ داد که خارکن است. سپس مرد خداحافظی کرد و رفت. مرد خارکن از خواب بیدار شد و از همسرش پرسید که با چه کسی صحبت میکرده است. زن ماجرا را برای همسرش تعریف میکند و مرد خارکن ناراحت میشود که چرا مرد را دعوت نکرده است، شاید که آدم محترمی بوده است. سپس برای کار راهی صحرا میشود. پس از کار خسته شده و به خواب میرود. در خواب همان مرد را میبیند. مرد به او میگوید: من همان کسی هستم که صبح به منزل شما آمدم. به خانهات برگرد. دو شمعدانی بر روی طاقچهی اتاقت هست که میدرخشند. مرد از خواب بیدار شده و به خانه میرود. یکی از شمعدانیها را میفروشد و زندگی تازهای را شروع میکند و دیگری را برای روز مبادا نگه میدارد.
فرم در حال بارگذاری ...
[شنبه 1399-09-22] [ 04:41:00 ق.ظ ]
|