دانلود متن کامل پایان نامه در سایت jemo.ir موجود است

ردی سه دختر داشت. بعد از این‏که فوت می‏کند چون کسی را نداشت که مراسم کفن و دفن را انجام دهد، پادشاه دستور داد تا مراسم او را انجام دهند. سپس از دخترانش خواست که هنرشان را بیان کنند. دختر اول گفت می‏توانم فرشی ببافم که شاه با همه‏ی لشکریان در آن جای گیرند. دختر دوم گفت می‏توانم درون تخم مرغ غذایی بپزم که تمام شاه و لشکریان از آن بخورند و اضافه هم بیاید. دختر سوم هم گفت یک دختر به نام زرین گیسو و یک پسر به نام زرین کاکل به دنیا خواهم آورد.از آنجایی که پادشاه هیچ فرزندی از بقیه زنانش نداشت با دختر سوم ازدواج می‏کند. بقیه زنان به وی حسادت می‏کنند و با همکاری زن قابله جای فرزندان او را با توله سگ عوض کرده و بچه‏ها را در جعبه‏ای گذاشته و به آب می‏اندازند. پادشاه با دیدن توله سگ‏ها همسرش را زندانی می‏کند. آب جعبه را با خود می‏برد و صیادی از کنار رود آن را می‏گیرد. به همراه همسر خود بچه‏ها را بزرگ می‏کند. زرین گیسو وقتی می‏خوابید بالای بالشش سکه‏هایی از طلا پدیدار می‏گشت و به این ترتیب خانواده امرار معاش می‏کردند. قابله از موضوع باخبر شده و بچه‏ها را پیدا می‏کند. زرین کاکل عاشق دختری به نام چهل گیسو می‏شود. قابله نزد چهل گیسو می‏رود و از وی می‏خواهد شروطی برای ازدواج بذارد. زرین کاکل نیز برای یافتن سیب سیبان، انار خندان، آسیاب زرین، مرغ سخنگو و کلاه زرین راهی سفر می‏شود. با کمک دختر پریان همه‏ی آن‏ها را به دست آورده و بنابر شرط دختر پریان با وی ازدواج می‏کند. قابله از این‏که زرین کاکل همه‏ی آن‏ها را بدست آورده بود، تعجب کرد. نزد شاه رفت و به وی گفت چطور این چیز‏ها نباید برای شما باشد! شاه نیز عصبانی شد و دستور داد زرین کاکل را فرا بخوانند. زرین کاکل نیز با همسران خود و مرغ سخنگو به نزد پادشاه رفت. مرغ سخنگو شرطی را برای سخن گفتن خود گذاشت که باید قابله و همه زنان پادشاه در مجلس حضور یابند. سپس شروع به سخن گفتن کرد و تمام سرگذشت زرین کاکل و زرین گیسو و مادرشان را بیان کرد. پادشاه ،قابله و سایر زنان خود را مجازات کرد و مادر زرین کاکل را آزاد نمود و با خانواده‏اش زندگی کرد.
شخصیت‏ها:
زن: دو دختربزرگتر درویش، دختر سومی درویش، سایر زنان پادشاه، چهل گیسو، قابله، همسر صیاد، زرین گیسو، دختر پریان.
مرد: پادشاه، پیرمرد، زرین کاکل، وزیر.
حیوانات: توله سگ، سگ، الاغ، دیومرغ سخنگو.
4-30-15 قصه (15): داستان یک مشت و یک نصفه مشت
در روزگاری مردی ساده با همسرش زندگی می‏کرد. مرد قصد بردن گندم خود را به آسیاب داشت. لذا بار گندم خود را بر چهارپای خود گذاشت و به راه افتاد. چون چوب دستی نداشت چهار پا را رها کرده و بالای درخت می‏رود. مردی رهگذر به وی هشدار می‏دهد که از درخت خواهد افتاد. ولی او توجهی نمی‏کند. بالاخره از بالای درخت می‏افتد. به دنبال مرد رهگذر می‏دود. به مرد گفت: چون تو این اتفاق را پیش‏بینی کردی پس حتماً یا خدا هستی یا برادرزاده‏ی خدا. پس پیش بینی کن که من کی خواهم مرد. چون مرد ساده دل بسیار اصرار ورزید. رهگذر گفت: من برادر‏زاده‏ی خدا هستم و تو بعد از این‏که حیوانت سه بار خطا کرد تو خواهی مرد. حیوان سه بار خطا کرد و مرده ساده دل تصور کرد که خواهد مرد. مرده ساده دل چون حیوانش را گم کرده بود و می‏دانست که حیوان به سمت آسیاب می‏رود به آن سمت روانه شد. از آسیابان سراغ الاغ خود را گرفت. چون آسایان می‏خواست او را از سر خود باز کند گفت: الاغ تو نزد کدخدا است. مرد به سمت خانه‏ی کدخدا رفت و جنجال به پا کرد و سراغ الاغ خود را گرفت. کدخدا از ترس آبروریزی یک الاغ با بار گندم به مرد داد. مرد به منزل برگشت‏. همسرش چون طرز پخت نان را با آن گندم نمی‏دانست به مرد گفت: برو و از کدخدا بپرس چقدر نمک لازم است؟ کدخدا نیز پاسخ داد: یک مشت و نیم مشت. در بین راه چون فراموش می‏کرد مرتب این جمله را با خود تکرار می‏نمود. برای کشاورز سوتفاهم شد و او را کتک زد. در ادامه راه برای اقوام پسری که فوت شده بود سوتفاهم شد و او را کتک زدند. کمی که رفت برای اقوام عروس سوتفاهم شد و باز او را کتک زدند. در جنگل برای شکاربان سوتفاهم شد و او را کتک زد. از کنار جالیز عبور کرد، برای جالیزبان سوتفاهم شد و او را کتک زد. وقتی به منزل رسید ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و گفت چه مقدار نمک لازم است.
شخصیت‏ها:
زن: همسر مرد ساده دل.
مرد: مرده ساده دل، رهگذر، آسیابان، کدخدا، کشاورز، اقوام متوفی، اقوام عروس، جالیزبان، شکارچی.
حیوانات: الاغ.
4-30-16 قصه (16): داستان خوشه برنج
در روستایی پسری با پدر پیرش زندگی می‏کرد. روزی به پدر گفت که من می‏خوام زن بگیرم. اما پدر گفت: من پولی برای عروسی تو ندارم. پسر گفت: من با یک خوشه‏ی برنج زن می‏گیرم. پدر خندید و پسر را جدی نگرفت. ولی پسر مصمم بود. خوشه برنج را برداشت و به راه افتاد. شب به خانه‏ای رسید. از صاحب خانه خواست که شب را آنجا بماند. صاحب خانه گفت برای تو جا دارم، ولی برای خوشه برنج تو جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد خوشه را در لانه‏ی مرغ‏ها می‏گذارم. صبح وقتی به دنبال خوشه رفت دید مرغ‏ها آن را خورده‏اند. صاحب خانه به جای آن یکی از مرغ‏هایش را به اوداد. پسر مرغ را برداشت و به راه افتاد. شب به خانه‏ای رسید و خواست آنجا بماند. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم، ولی برای مرغ ندارم. پسر گفت: اشکالی ندارد. مرغ را در لانه‏ی غازها می‏گذارم. صبح غاز‏ها مرغ بیچاره را له و لورده کرده بودند. صاحب خانه به جای مرغ، یک غاز
به او داد. پسر غاز را برداشت و با ره افتاد. شب به خانه‏ای رسید. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم ولی برای غاز ندارم. پسر گفت: اشکالی ندارد. غاز را در طویله گوسفندان می‏گذارم. صبح دید گوسفندها غازش را کشته‏اند. صاحب خانه به جای غاز گوسفندی به پسر داد. پسر گوسفند را برداشت و به راه افتاد. شب به خانه‏ای رسید. صاحب خانه گفت: برای تو جا دارم، ولی برای گوسفندت جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد. در طویله‏ی اسب‏ها می‏گذارمش. صبح دیدند که اسب‏ها گوسفند را له کرده‏اند. صاحب‏خانه به جای گوسفند یکی از اسب‏هایش را به پسر داد. پسر اسب را برداشت و به راه افتاد. شب به خانه‏ای رسید. صاحب خانه گفت برای تو جا دارم ولی برای اسبت جا ندارم. پسر گفت اشکالی ندارد. اسب را در انبار شالی شما می‏بندم. صبح دختران صاحب خانه بی‏خبر از او برای جارو کردن انبار رفتند و هر جارویی که می‏زدند یک ضربه هم به اسب می‏زدند تا جایی که اسب مرد. صاحب خانه که این وضعیت را دید گفت: یکی از دخترانم را به تو می‏دهم. بدین ترتیب پسر یکی از دختران صاحب خانه را برداشت و به خانه‏ی خود رفت. پدر از دیدن او تعجب کرد و پی به زیرکی و باهوشی او برد.
شخصیت‏ها:
زن: دختران صاحب خانه.
مرد: پسر‏، پدر، صاحب‏خانه‏ها.
حیوانات: مرغ، غاز، گوسفند، اسب.
4-30-17 قصه (17): داستان خارکن
در روزگاری مردی خارکن با همسرش زندگی می‏کرد. زندگی محقر و ساده‏ای داشتند. تا این‏که یک روز زن خسته از این زندگی با خدای خویش راز و نیاز می‏کند و از وضعیت موجود شکایت می‏کند. هنگامی که به خواب می‏رود، مردی را در خواب می‏بیند که در حیاط خانه‏اش ایستاده است. مرد به او می‏گوید: حیاط خانه را تا بیست روز آب و جارو کن و این کار تو بدون اجر و مزد نمی‏ماند. زن از خواب بیدار می‏شود و به خواب خود اعتنایی نمی‏کند. حیاط را تا بیست روز جارو می‏کند. روز بیستم مردی به خانه وارد می‏شود. مرد از زن می‏پرسد که چه می‏کنی؟ زن پاسخ داد که حیاط را جارو می‏کنم. مرد گفت: خداوند به تو اجر بدهد. از همسرش پرسید و زن پاسخ داد که هنوز از خواب بیدار نشده است. مرد از شغل همسرش پرسید: زن پاسخ داد که خارکن است. سپس مرد خداحافظی کرد و رفت. مرد خارکن از خواب بیدار شد و از همسرش پرسید که با چه کسی صحبت می‏کرده است. زن ماجرا را برای همسرش تعریف می‏کند و مرد خارکن ناراحت می‏شود که چرا مرد را دعوت نکرده است، شاید که آدم محترمی بوده است. سپس برای کار راهی صحرا می‏شود. پس از کار خسته شده و به خواب می‏رود. در خواب همان مرد را می‏بیند‏. مرد به او می‏گوید: من همان کسی هستم که صبح به منزل شما آمدم. به خانه‏ات برگرد. دو شمعدانی بر روی طاقچه‏ی اتاقت هست که می‏درخشند. مرد از خواب بیدار شده و به خانه می‏رود. یکی از شمعدانی‏ها را می‏فروشد و زندگی تازه‏ای را شروع می‏کند و دیگری را برای روز مبادا نگه می‏دارد.




 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...